واقعیت زندگی یعنی بچه ها !
چشمهایت را ببند ، به دوران کودکیت برگرد ، 7 ساله که بودی از زندگی چه میدانستی؟ نگاهت معصوم بود و خنده های کودکانه ات از ته دل ، بزرگترین دلخوشی ها داشتن اسباب بازی دوستت، پوشیدن کفش بزرگترها و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات. بچه که بودی حسادت، کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت ، دوست داشتنت پاک و بی ریا بود و بخشیدنت با رضایت ، چاره ناراحتی ات لحظه ای گریستن بود و بس، و این پایان تمام کدورت ها می شد،
و می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی!
چه شد؟ بزرگ شدی؟؟
نگاه معصومت سردرگم شد و خنده هایت از سر اجبار ، اگر حسود نشدی ، اگر کینه به دل نگرفتی ، و اگر متنفر نیستی ،یاد گرفتی که ببینی و تجربه کنی و مغموم شوی ، می بخشی در حالی که رنجیده ای، با تمام وجود گریه میکنی اما از ته دل نمی خندی